نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

برای عسلم

  می گویند سالها پیش کودکی بر پشت بام یکی از خانه ها بازی می کرد. ناگهان بر لب بام آمد و در مقابل چشمان وحشتزده مردم به پایین پرتاب شد. مردی که در حال عبور بود، نگاهی به آسمان کرد و فریاد زد: « او را نگهدار!» و کودک میان زمین و آسمان ماند و آن مرد به آرامی کودک را بغل کرد و زمین گذاشت.      مردم دور آن مرد را گرفتند و به گمان اینکه او فرشته نجات دهنده ای است دورش حلقه زدند و هرکدام صفت عجیبی برای آن مرد ذکر کردند.   وقتی ان مرد اصرار مردم را دید که می خواهند راز این کارش را بدانند، گفت:« من سالهاست که سخن خدا را گوش می دهم. خدا گفته است: آنچه فرمان داده ام گوش بده ...
28 فروردين 1391

اولین ماه نود و یک

سلام عزیزدلم سلام مامانم امروز آخرین جمعه فروردینه فروردینم تموم شد و یک ماه از سال نود رو هم گذروندیم این هفته خیلی خوب بود با بی حوصلگی من شروع شد اما به نفعمون تموم شد بابایی برای که من رو از این حالت در بیاره تا پاش خونه می رسید برنامه بیرون رفتن رو می چید یک روز بابا امان و شبه بعدش رفتیم طبیعت بدرانلو که خیلی قشنگ شده بود روستایی که من خیلی دوسش دارم، برگشتنا هم از جاده شمال برگشتیم و ماشین فیوز سوزوند و نزدیک بود آمپر آب برسه قرقره آسمون که بابایی هنر نمایی کرد و نجاتمون داد بعدش هم پیتزا. یک روز هم رفتیم دنبال بستنی قیفی که باورم نمی شد پیدا نکردیم...جریان این بود: با...
27 فروردين 1391

رضا جونم و یک عالمه کارای جدید

سلام عسلم امروز 22/1/91 دوباره رفتیم پارک و امروز دیگه از دوچرخه سواریت فیلم گرفتم   الهی بگردمت می بینی دوچرخه سواریت حرف نداره راستی امروز روی این وسایلای ورزشی هم خیلی عالی وررزش می کردی و بازم ازت فیلم گرفتم که می گذارم     اینم از سرسره بازیت گل مامان ...
22 فروردين 1391

بابا امان

سلام مامانی دیروز بابایی کن فیکون کرد و بردمون بابا امان که به قول خودت "باباهمان" وای که چقدر هوا عالی بود سر ظهری حسابی بارون اومده بود و هوا یک طراوت خاصی داشت دل نمی کندم و دوست داشتم همون جا دراز بکشم و آسمون پر از ابر و نگاه کنم   عزیزم امروز هم با هم رفتیم پارک البته با سه چرخه خودت کلی ذوق کردم برای اولین بار بود که پسر خوشگلم رکاب می زد و فرمونش رو نگه می داشت ولی شرمنده گوشیم شارژ نداشت ازت عکس بگیرم منتشر کنم می بوسمت دلم نیومد عکسای بازیت رو نگذارم و همش رو می بارم     برگشتیم و با هم نقاشی ک...
21 فروردين 1391

بستنی یا مامان؟؟؟؟

سلام وروجک مامان امروز حسابی دلم گرفته دوست دارم زار زار گریه کنم. دلم برای مامانی تنگ شده از وقتی بابایی از سر کار اومده دائم بی قراری می کنم آخرش بابایی گفت بیا ببرمتون بیرون براتون بستی بگیرم. که این شد از تو بپرسیم مامان رو بیشتر دوست داری یا بستنی رو؟؟؟ هر چی ازت پرسیدیم می گفتی:"نستنی و مامانی رو" بالاخره گفتی :"مامانی اگر بستنی بگیریم شما ناراحت می شی" گفتم نه مامان جون ولی بگو من رو بیشتر دوست داری یا بستنی رو، که آخرش گفتی" بستنی رو " ...(بیا حالا بچه بزرگ کن، مامانش رو به ی بستنی فروخت) بستنی گفتن شما همانا و دل، دلتنگ ما هم که منتظر تلنگر بود همانا و الانم با همه دلتنگیم دارم برات می نویسم ...
20 فروردين 1391

آلبوم عکسای 91

سلام عزیزم اول اینکه جیگرم در اومد هر چی نوشته بودم پاک شد و اعصابم حسابی  به هم ریخت عزیزم دیشب عمو مهدی و خانمش و نی نی ایکه منتظر اومدنش هستن و محمد آقا که برادر خانم عمویه و خانمه محمد آقا اودن پیشمون و کلی دیشب حال کردی با عمو و آخر شب هم که رفتن توی رختخواب همچنان به گردن عمو چسبیده بودی و ول نمی کردی و با کلی فیلم جدات کردم امروز هم گردنهء اسدلی رفتیم و هنوز برف زیادی اونجا بود و تلافی زمستون امسال رو با برف بازی در آوردیم عزیزم این روزا خیلی خیلی شیرین شدی و هر از چند گاهی شاخای سر من و بابایی با شیرین زبونی های شما بالا می یاد مثل چند شب پیش که ما چون مهمون داشتیم توی اتاق شما خ...
19 فروردين 1391

روزای اول سال نود و یک

سلام عسل مامان سال نود و بک هم شروع شد و خدا رو شکر یک سال دیگه رو هم به خوبی با هم پشت سر گذاشتیم یک سال گذشت و پسر مامان یک سال بزرگتر شد امسال که از اوله سالی معلومه که سال پر برکتی داریم کسایی که تا حالا و این چند ساله نیومدن خونمون اومدن >>> عمه بابایی که امسال با دختر عمه ها و پسر عمه ها اومدن عید دیدنیمون و کلی هم به شما بازی کردن مامانی و خاله فاطمه و دختر خاله هدی و عمه سمیه هم اومدن و دو روزی پیش ما بودن و شما و نازنین هم که حسابی دلی از بازی در اوردی و با آرین هم که آبت توی یک جوب نمی رفت و بدت نمی یومد حالی ازش بگیری دو روز آخر سالی هم که خاله عفت و خاله اکرم و خاله مریم و ...
15 فروردين 1391

سال نهنگ ایرانی و اژدهای چینی

سال 90 هم تموم شد عزیزم یک سال گذشت و هنوز ما توی بجنوردیم، دوباره بدو بدو از همه عیددیدنی ها گذشتیم و اومدیم به شهر و دیار غربت عید امسال خیلی کوتاه و مختصر بود و من هم که مریض شدم شما هم که این دفعه فوق العاده جیگر همه رو در آوردی و هم غذا نمی خوردی و هم اینکه نمی خوابیدی و اینا همه باعث می شد تاب و تحملت کم بشه و حال گیری کنی از شرارت هاتم عکس گرفتم که حالا بعدا برات می گذارم ...
5 فروردين 1391
1